وه که گر من بازبينم روي يار خويش را

شاعر : سعدي

تا قيامت شکر گويم کردگار خويش راوه که گر من بازبينم روي يار خويش را
بي‌وفا ياران که بربستند بار خويش رايار بارافتاده را در کاروان بگذاشتند
دوستان ما بيازردند يار خويش رامردم بيگانه را خاطر نگه دارند خلق
مرهمي بر دل نهد اميدوار خويش راهمچنان اميد مي‌دارم که بعد از داغ هجر
ما قلم در سر کشيديم اختيار خويش راراي راي توست خواهي جنگ و خواهي آشتي
گو دگر در خواب خوش بيني ديار خويش راهر که را در خاک غربت پاي در گل ماند ماند
ور کني بدرود کن خواب و قرار خويش راعافيت خواهي نظر در منظر خوبان مکن
قبله‌اي دارند و ما زيبا نگار خويش راگبر و ترسا و مسلمان هر کسي در دين خويش
من بر آن دامن نمي‌خواهم غبار خويش راخاک پايش خواستم شد بازگفتم زينهار
در ميان ياوران مي‌گفت يار خويش رادوش حورازاده‌اي ديدم که پنهان از رقيب
ور مرا خواهي رها کن اختيار خويش راگر مراد خويش خواهي ترک وصل ما بگوي
به که با دشمن نمايي حال زار خويش رادرد دل پوشيده ماني تا جگر پرخون شود
اي برادر تا نبيني غمگسار خويش راگر هزارت غم بود با کس نگويي زينهار
تا به خدمت عرضه دارم افتقار خويش رااي سهي سرو روان آخر نگاهي باز کن
تا ميان خلق کم کردي وقار خويش رادوستان گويند سعدي دل چرا دادي به عشق
هر کسي گو مصلحت بينند کار خويش راما صلاح خويشتن در بي‌نوايي ديده‌ايم